التپه، پیوند تاریخ و طبیعت



دهه اول محرم تمام شد. به همان سادگی چند کلمه ای که گفته شد. چه ماند؟ هیچ! در حقیقت امسال التپه، بدتر از هر سالی بود که در ذهن می آید. مصلحت شخصی همچنان بر مصحلت تمام روستا می چربد. دردناک ترین بخش آن هم توهین به شعور یک روستا بود که البته دمی هم بر نیامد. اینجا التپه است و به سبک و سیاق همان روزهای تاریک اداره می شود. مردم تنها یک برد تبلیغاتی و یک شعار دلنشین و یک دروغ تب دار برای روزهای خاص هستند. وگرنه چیزی به اسم مردم و ملت در لحظه های سرخوشی وجود ندارد. 

 

ده سال است که برای محرم می نویسم. چه شد؟ باز هم هیچ! در حقیقت آن لایه مفخم و مفخر اصلا تره هم برای ما که هیچ، برای هیچ کسی خرد نمی کند. مشکل ماییم! باور بفرمایید، مشکل ماییم که آزموده را هزار بار می آزماییم! مشکل ماییم که یک مشت کاسب کار و منفعت طلب را گذاشته ایم رئیس و همه کاره خودمان و بعد هم پشت سر آسمان و زمین را یکی می کنیم. 

 

دعوت هستید به گزارش تصویری از روز عاشورای امسال . 


ادامه مطلب

قرار این رفتن را خیلی وقت پیش ها گذاشته بودم. نمی شد اما، هر بار که قصد آن را داشتم، اتفاقی، مشغله ی، دغدغه ای پیش می آمد که امانم نمی داد. این بار اما پی کسی نرفتم، خودم را گرفتم و رفتم. آن تن رنجور و خسته را کشان کشان از میان حسین حسین اهل ده رها کردم. دلم آن بالاها بود، پی سادگی شاید! 

 

روز تاسوعا را مهمان امام زاده روستای شیرداری بودم. عکس ها آنقدر گویا هستند که نیازی به کلمات نیست. دعوت هستید به یک گزارش تصویری ناب از مردم خوب منطقه هزار جریب بهشهر!


ادامه مطلب

دهه اول محرم امسال نیز به انتهای خود رسید و امروز مراسم سوم در حسینیه روستای التپه به صرف نهار (البته فقط مردانه) برگزار می شود. نکاتی که در ادامه این مطلب قید می گردد، نوع نگاه و برداشتی می باشد که نگارنده خود شاهد بر آن بوده و ذکر آن تنها در جهت آن است که همچنان این باور استوار وجود دارد که شاید تاثیری بر روند رو به افول مدیریت مراسمات و مناسبت های روستا رخ دهد.  

 مطمئنا انتقاد با تخریب و تضعیف تفاوت بسیار دارد و تهمت هایی که این روزها چون نقل و نبات به سر و صورت اصحاب رسانه این قریه می خورد، چندان در حول و حوش منطق نمی چرخد. اگر حرف و سخنی بر هر نوشته و تصویر و صوتی اگر هم باشد، عرف و عقل و دین ایجاب می کند، که با همان کلام پاسخ داد، نه اینکه نعره کشید و پنجه بر خشت انداخت.

 خرده ای هم اگر بر این عقل نارس است، بسیار خرسند خواهیم شد که چه در وبلاگ "التپه، پیوند تاریخ و طبیعت" و چه در کانال دوست و همراه همیشگی جناب آقای "محمد نوری" بخوانیم و بشنویم. برای آنکه به تیر و قبای کسی هم بر نخورد، از واژه کلی "مدیریت التپه" برای تمامی کسانی که خود را محق و مجاز به دخالت در هر اموری در روستا می دانند استفاده می شود تا مبادا فردا روز در روستا شایعه شود که بر صورت فلانی سیلی انداختیم که دیگر دم در آورده بود.

 منت بگذارید و همراه این نوشته باشید.


ادامه مطلب

درد بزرگ عاشورای این سالهای التپه، نبود "محمد دکتر" است. حال مهم نیست از کدام شهر و روستا می روند مداح صاحب نام می آورند. مهم نیست که چقدر صدای آن یکی خوب است و دیگری خوب بلد است، اشک به چشم ملت بیاورد. وقتی ممد دکتر نیست، یک جای کار می لنگد. بلد بود که کارها را آخر خوب جفت و جور کند و جدل و بحث این و آن را آرام کند. روحت شاد بزرگ مرد التپه، که نبودنت درد بزرگ تمام امروز و فردای التپه خواهد بود. 


دعوت هستید به گزارش تصویری از روز عاشورا که تقدیم می گردد. 


ادامه مطلب

آخرین روزهای تابستان باید باشد. کنار زندگی؛ روی پله های چوبی خانه که همیشه خدا غژ غژ می کند نشسته ام. صبح زود بیدار شده ام و پریشان و پر از اضطراب، محو آسمان و زمینم. مادر چند بار آمد و غری زد و نانی به دهانم تپاند و باز هم رفت پی کارش! به زور مهدی را بلند کرده ام، غر غر او هم امان مرا بریده است. با وعده های توخالی بسان مبلغان دین، وعده بهشت را به او می دهم و سادگی او غلبه بر سستی صبح می کند و کنارم می نشیند.  

پدر چه می کند امروز؛ همیشه از صبح زود بیدار است. همیشه اول وقت قبل از همه ما آن گوشه ها دستش به کاری بند است. حالا امروز که باید برویم شهر قرار است تا لنگه ظهر بخوابد، معنی ندارد آخر! کاش حال و هوای دلم را بداند. کاش بداند که بی قرارم، بی قراری هایم را هیچ وقت نمی داند.

مادر صبورانه نگاه می کند. انگار که دلش سوخته باشد، جارو را همان جاها می اندازد و آرام در اتاق را باز می کند و چیزی می گوید. صدای پدر ترسی خفیف و دور را به نزدیکی های دلمان می آورد. انگار ما را دهاتی و شهر ندیده می خواند و می گوید کدام مغازه آخر سر صبح باز است. بعد هم زمزمه مبهم و مادر با اخمی توام با لبخندی سبک می آید بیرون و تنها نگاهم می کند و می گذرد. مهدی هنوز چرت می زند، با دهان نیمه باز ردی مرطوب روی بازوهایم می گذارد و دلم نمی آید کاری به کارش داشته باشم.  


دبستان ابتدایی 24 اسفند التپه 

ادامه مطلب

حال و هوای بهار امسال برای کشاورز خوب است. به صحرا که رفتم، بر خلاف سالهای قبل، گله از کم آبی و خشک سالی نمی کردند. کسی قرار نیست برود و فلان رئیس اداره را ببیند تا فرجی حاصل شود و یا میان اعتقادات کهنه قرن ها، نماز باران بخواند. مردم شادتر از تحربه های سال های قبل من هستند، و روح را کمی تازه تر کرده اند.

جدا از هم محله ای ها، امسال کارگر و نشاء گر از گرگان و مردمانی که زبان و چهره شان بسیار با ما تفاوت دارند در التپه صحرا بسیار می بینم. کشاورز می گوید که التپه ای ها چندان دل به کار نمی دهند و باید از جای دیگر کارگر گرفت، رئیس و سناتور شده اند. بین خودمان بماند، خوشحال شدم. از اینکه ن آبادی یا نیازی به این مشقت ندارند و یا شغل و درآمد دیگری بهم زده اند.

میرآب و مباشرهای امسال که صفای خود دارند، فرصت نشد همه را ببینیم. امیر کردی، رضا خلیلی، مرتضی عفیف و محمد اکبرپور؛ دوست داشتم پیاله ای چای مهمان صفای آنان باشم، که نشد. نمی دانم داستان میرآب و مباشر را می دانید یا نه؛ این داستان سه روستا است. داستان غیرت و همیت مردمانی است که وقتی پای پیرترها می نشینی حرف ها دارند. این روزها، کنار مسجد التپه هر غروب بحث بر سر آن روستا است که چی کسی آب بیشتر سهم می گیرد و چه و چه. شاه عباس آن هنگام که در میان جنگل های هیرکانی خزر، آب بندان می ساخت تا پایه های کاخ را در میان آن استوار سازد گمان نمی برد قرن ها بعد در میانه بلوغ بشر باز همان آب و همان سد ساروجی بکار آید و برنج به بار آورد.

دشت ها که بوی دریا با خود دارد  و می فهمی که چندان با کرانه های خزر فاصله نداری! گرچه تمام فکر من در این روز گرم به این بود که دانه های برنج با چه خون دلی به دست می آید و بدانید که بس طاقت فرساست کشت، داشت و برداشت برنج بیشتر بر دوش ن است.داروغه های ناتینگهام دیگر نیستند و خبر از خان و خان بازی ها هم نیست اما این سالها قصه غصه ها فرق دارد.

خدا قوت به همه دهقانان و بوسه بر دستان آنان، مهمان تصاویر بیشتر در ادامه مطلب باشید. 

***


ادامه مطلب

اردی به عشق نام دیگر توست! با تو هم بهشت معنا می دهد و هم عشق! با تو تمام زیبایی ها و خوبی ها معنا دارد. مگر می شود این همه را دید و عاشق نبود، عاشق نشد! محال است و آنکس که غیر می گوید، دلی ندارد بی شک! 

با تو هستم اردیبهشت!

عجیب همساز دلم می شوی، عجیب دل آرام می شوی! عطر بهارت که هیچ، نغمه بلبلانت به کنار؛ چرا چنین با دل می کنی، بگذر ز من زار و هوایت را ببر ز کویم  

***

شوریدگی این روزهای ما، دلیل روحی متعالی است که در میان این همه درد زندگی، نفسی زندگی می جوید. مهمانی عزیز بهانه ای شد تا در میان سرمستی اردیبهشت عازم کوه های بالادست شویم و ما هم این سکوت دل آزار وبلاگی را بشکنیم که خود چنین نمی خواهیم؛ چنین دوری بر ما نیز سخت است و سنگین. 

تصاویر خود دلبر است، سخن کوتاه و مهمان پریشانی ما باشید  

***


ادامه مطلب

نوستالژی،قیافه‌ی بیمار،با توام

آینه‌ی نشسته به دیوار با توام

 

نوستالژی،ستاره‌ای چسبیده بر زمین

میلِ شدیدِ مرگ پس از چای دارچین

***

بیقرارم کرد نوستالوژی احسان افشاری عزیز، شاید شما هم قرار بی قرار یافتید  

لینک دانلود 

***


   ادامه مطلب

لحظه ها می گذرند و روزها را خاکستر می کنند و من در گرد و غبار این ثانیه ها می دوم 

به دنبال چه نمی دانم!

هراسانم از آن که فصل ها پوست بیندازند و من هنوز در کالبد خویش بمانم

شاید خیالی است بس بیهوده که رسیده باشم 

به آنچه خواسته ام 

به آنچه که باید می رسیدم 

و به آنچه که لیاقت رسیدن به آن را داشته ام 

تشنه لبم، دروغ است اگر بگویم به جرعه ای بیش نیازمند نیستم 

دریا می خواهم به وسعت آفاق، به وسعت دریا!

***

متفاوت ترین جشن تولد تمام زندگی را آرام میان زندگی می گیرم. امشب را با سهراب جشن گرفته ام، "هنوز در سفرم" را نمی دانم برای بار چندم می خوانم و چه خوب می توانم درک کنم وقتی که می گوید مثل بغضی لای لباس هایم گیر کرده ام. هنوز خوب می دانم که بهترین جشن ها را می توان با خود گرفت، خود را به شامی سبک در انتهای کوچه های تاریک دعوت کرد و شاید هم دلش را داشته باشی که ممنوعه ای را به لب ببری و ریه ها را هم در انتهای شب، پر از لذت ویرانگر کنی! 

میان همین بالا و پایین ها، یکی در گوشم زمزمه کرد: "لا دین لمن لا عهده له"! و این جمله غالب تمام این روزهایم شده است. داستانش بماند برای بعد، مثلا روز تولد است، مثلا قرار است شادی باشد. مبارک باشد به من، که روزگار را رها زیسته ام، مبارک باشد به من که هنوز در سفرم  

***


غفلت خوابی دلچسب، مرا اندکی دیرتر از آنچه در ذهن داشتم از بستری گرم بیرون می آورد. تا قوتی به تن زنم، ساعتی دیگر گذشت، اما اراده استوار است. حس و حال زمستان دارد روزگار من، گمان بر این است که در دوردست های بالا، زمین سفید پوش شده و زمین و زمان دلبری کند. شال و کلاه می کنم و عازم راهی سرد می شوم که آهنین روحیه ای می خواهد و خوش بحال دل من که چنین حال و هوایی دارد. 

روستا عطر و بوی زمستان دارد، زیبا طبیعتی دارد کوچه پس کوچه هایش و زن و مرد و پیر و جوان سر بر خویش دارند و با سلامی آرام از کنارت می گذرند. کودکی های ما زمستانش جور دیگر بود، از میان خشت های پخته دیوار ها، بوی چوب نیم سوخته مستت می کرد و گل و لای کوچه ها، هزار نفرین مادر در پی داشت. زمستان ما با شیطنت های لب رودخانه و جستجوی قارچ های سرخی سپری گشت که طعم گس آن هنوز جایی میان احوالم آزارم می دهد. 

دلم پرواز می خواهد، دلم آتشی گرم و همراهی می خواهد که استکان های چای را به هم سلام کنیم و شاید هم بقول سهراب، ریه ها را پر لذت کنیم. اما خو گرفته ام به تنهایی که هر روز بیشتر از دیروزهایم، خواهان آن می شوم. شاید هم از آن رو که تو نیستی و هیچ چیز این جهان بی تو خواستنی نیست. 

دعوت هستید به گزارش تصویری از زمستان التپه و عباس آباد  

***


ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کاوشگر گنج دم جنبانک! رمز ارز1 بیز استور Michael Nikki تیکه های باحال Terri Edwina